مشکل از جایی شروع شد که معلم عربی سر کلاس آمد و احساس کردم مساله خیلی جدی است و عاقبت من هم مثل همه، آدم بزرگ خواهم شد و ذره ذره فراموش خواهم کرد و یک سرنوشت شوم بی فرجام.....
دو زنگ بعد، سر کلاس معارف(شما بخوانید دین و زندگی) وقتی به جای معلم همیشگی چشم سبزمان که هر لحظه خیال می کردم وارد کلاس می شود و شروع به درس دادن می کند بدون اینکه لبخند بزند، یک آقای اندکی چاق آمد، با دیدن کتاب دین و زندگی دو اش یکمرتبه فکر کردم که سال دوم دبیرستان عجب معلمی داشتیم و عجب فلان بود و عجب دعوایی شد و از همین یک فکر به بی ربط ترین جاهای ممکن کشیده شدم مطمن شدم که هیچ وقت بزرگ نمی شوم ...
بعد از ظهر وقتی آمده ام خانه و سعی می کنم بالای تخته وایت بردی که قیچی برای تولدم خریده است "هوالرّب" های خوش خط بنویسم، نگرانی ام راجع به خودم کاملا برطرف می شود....
پ.ن:... آهاااای منو می بینیند؟ من بزرگ شدم... ولی هنوز خودمم... هنوز ِ هنوز خودمم... حالا خوشحالم... خیلی خوشحالمم.....