سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشکل از جایی شروع شد که معلم عربی سر کلاس آمد و احساس کردم مساله خیلی جدی است و عاقبت من هم مثل همه، آدم بزرگ خواهم شد و ذره ذره فراموش خواهم کرد و یک سرنوشت شوم بی فرجام.....

دو زنگ بعد، سر کلاس معارف(شما بخوانید دین و زندگی) وقتی به جای معلم همیشگی چشم سبزمان که هر لحظه خیال می کردم وارد کلاس می شود و شروع به درس دادن می کند بدون اینکه لبخند بزند، یک آقای اندکی چاق آمد،  با دیدن کتاب دین و زندگی دو اش یکمرتبه فکر کردم که سال دوم دبیرستان عجب معلمی داشتیم و عجب فلان بود و عجب دعوایی شد و از همین یک فکر به بی ربط ترین جاهای ممکن کشیده شدم مطمن شدم که هیچ وقت بزرگ نمی شوم ...

بعد از ظهر وقتی آمده ام خانه و سعی می کنم بالای تخته وایت بردی که قیچی برای تولدم خریده است "هوالرّب" های خوش خط بنویسم، نگرانی ام راجع به خودم کاملا برطرف می شود....

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

پ.ن:... آهاااای منو می بینیند؟ من بزرگ شدم... ولی هنوز خودمم... هنوز ِ هنوز خودمم... حالا خوشحالم... خیلی خوشحالمم.....


+ تاریخ شنبه 92/4/8ساعت 6:17 عصر نویسنده polly | نظر